داستان های کوتاه Dlus.LXB.Ir
.:: Your Adversing Here ::.
 

داستان های کوتاه

خجالت نکش
 
 
نوه گلي دارم که هروقت براي خريد اسباب بازي زورش به پدر و مادرش نميرسه مياد سراغ من
و باشيرين زبوني وادارم ميکنه تاباهم بريم و اسباب بازي مورد نظرش رو بخريم.
روز گذشته براي دومين بار در اين ايام اين افتخار ميمون نصيبم شد .
وارد يکي از فروشگاه هاي اسباب بازي شديم ، زمان زيادي نگذشت که آقايي با دو دخترش وارد فروشگاه شد ، هر کدوم از بچه ها باتوجه به سليقش عروسکي رو بغل کرد و اصرار ميکرد که من همين رو ...ميخوام .
پدر بيچاره هم که از قيمت گران شده اسباب بازي ها ظاهراً بي خبر بود، دستي به سر بچه ها کشيد و گفت مبارکتون باشه و به اتفاق رفتن به سمت صندوق ، صندوقدار پس از تعارف و تواضع معمول قيمتي رو گفت که با تکرارش توسط پدر بچه ها نگاه چند نفري که در فروشگاه بودن از جمله من به سمت صندوق برگشت .
بنده خدا مونده بود و نمي دونست چکار کنه ، سرش رو پايين انداخت ، مکثي کرد وبه بچه ها گفت موافقيد يه دور در فروشگاه بزنيم شايد يه عروسک جديدتر پيدا کرديم ، بچه ها گوشه اي کز کردن ، يکي از اونا که چند سالي از ديگري بزرگتر بود ، درگوش خواهر کوچکترش چيزي گفت و به سمت باباشون برگشت و گفت بابا جون ما تصميم گرفتيم يه روز ديگه بيايم اسباب بازي بخريم ، پدر بچه هاشو بوسيد و سرشو زير انداخت وبا هم از فروشگاه خارج شدن.
حال خيلي بدي پيدا کردم ، دلم مي خواست مي رفتم و در گوشش ميگفتم :خجالت نکش...
سرت را بالا بيار مـــــــــرد..
خجالت رو بايد آون بچه پولداري بکشه که هنوز پشت لبش سبز نشده ، ماشين پانصد ميليوني سوار ميشه و من و تو را با پوزخندش مسخره مي کنه..
خجالت رو بايد آن کسي بکشه که از کنار من و تو بي تفاوت رد مي شه و ميگه حتما حقشون بوده و عرضه نداشتن...!
بعضي آدما انقدر فقيرن که فقط پول دارن, تو خجالت نکش
 
 
 
 

طراح کوچک فرش
 
 
باید یه شبه یه طرح فرش میزدم ، هر کار می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید رنگها رو نگاه کردم ، به فرش دست زدم و لمسش کردم ، هر کاری که شاید باعث شه بتونم طرح بزنم انجام دادم ، ولی فایده نداشت که نداشت دیگه از بس قول داده، زیر قولم زده بودم و طرح رو تحویل ندادم خسته شده بودم .یه شب که از خستگی به فرش چشم دوخته بودم و چرت می زدم با کاغذ و مدادی که تو دستم داشتم یه طرح اولیه و خیلی ساده زدم طرحی که رنگ چندانی هم نیاز نداشت .خیلی ساده بود ، بالاخره رو کاغذ شطرنجی اتودش رو زدم و تا یک ساعت بعدش رنگ ریختم روش .از شدت خستگی روی میز خوابم برد با صدای قارقار کلاغ و پارس سگ موبایلم از خواب پریدم.حاجی بود که طرحها رو می خواست و گفته بودهر طرحی زدی حتی اتود تا یه ساعت دیگه تو بازارچه در دکان ازت رنگ شده می خوام .بعد از تلفن با عجله وسایل وطرحام رو تو پوشه گذاشتم و رفتم سمت بازارچه .سر ظهر رسیدم به جایی که حاجی دمق منتظر من بود .با دستپاچگی طرحها رو دادم به حاجی و عقب وایستادم.با عجله شروع کرد به رد کردن طرح ها ،طبق عادت از اونایی که خوشش نمی اومد می انداختشون زمین یا ندیده ردشون می کرد .می دونستم دنبال طرح نو می گرده ، دل دل می کردم که طرح آخر رو نبینه و گرنه کارمو از دست می دادم چون طرحی بود هول هولی و با رنگهایی سطحی .اخماش داشت تو هم میرفت که یکدفعه دست نگهداشت همه کارها رو گذاشت رو میز و طرح رو بالا گرفت همون طرح ساده بود .قسمم داد که خودم کشیدم یا نه.
منم که فکر نمی کردم خوشش اومده باشه گفتم خواهرم طرحش رو زده .حاجی تا اون موقع خواهر منو ندیده بود و نمی دونست که ده سالشه .بنابراین به من گفت :من از این طرحهای نو میخوام ، خواهرت طرح نو رو فهمیده ، از این به بعد اون میشه طراح من و تو فقط رابط هستی.من که می دونستم تمام اون پول به طراح میرسه و منم به اون پول نیاز داشتم بغضم ترکید .
پرسید چی شده؟گفتم هیچی
حاجی قضیه رو فهمید و گفت "آخه پسر خوب دروغ چرا ، حیف نیست تو که می تونی طرح به این خوبی بزنی چرا میگی خواهرت، که من پول طرحها رو بدم به اون منکه میدونم تو به پول نیاز داری.با لبخند پول طرح رو داد وقتی گرفتم گفت " راستی نگفته بودی خواهر داری ؟حالا چند سالشون هست ؟
از حاجی کمی فاصله گرفتم و با ترس گفتم 10 سال
حاجی که شوکه شده بود مکثی کرد و گذاشت دنبالم و گفت"سر به سر من میزاری وروجک، همچی میگه خواهرم که انگار آبجیش 30 -40 سالشه و دوید دنبالم و منم با خنده پا گذاشتم به فرار و گفتم حاجی جان تاطرح بعدی خواهرم خداحافظ.
 
 
 
سلطان و هیزم شکن
 
 
 
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوي ارگ و قصر خود روانه مي شد . در راه پيرمردي ديد که بارسنگيني از هيزم بر پشت حمل ميکند لنگ لنگان قدم بر ميداشت و نفس نفس صدا ميداد پادشاه به پيرمرد نزديک شد و گفت : مردک مگر تو گاري نداري که بار به اين سنگيني ميبري .هر کسي را بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن و سلطان براي فرمان دادن و رعيت براي فرمان بردن . پيرمرد خند ه اي کرد و گفت : اعلي حضرت، اينگونه هم که فکر ميکني فرمان در دست تو نيست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه ميبيني؟
پادشاه: پيرمردي که بارهيزم بر گاري دارد و به سوي شهر روانه است .
پيرمرد: ميداني آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بيشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر مي آيد فقر تو بيشتر باشد زيرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزوني اولاد بايد تحقيق کرد .
پيرمرد : اعلي حضرت آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است .او گاري نداشت و هر شب گريه ي کودکانش مرا آزار ميداد چون فقرش از من بيشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هديه دهد .
بارسنگين هيزم، باصداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک ميشود .
آنچه به من فرمان ميراند خنده ي کودکان است و آنچه تو فرمان ميراني گريه ي کودکان است!

 

من کم کم داره يادم مي ره
 
 
 
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی …… به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره ؟؟؟

 

 
به نام خدا
 
 
خداوند، اون کسانی رو که ازش میخواهی کنارت باشن بهت نمیده، بلکه اون کسانی رو کنارت قرار میده که بهشون نیاز داری.....

بهشون نیاز داری تا کمکت کنن (تا کمک کردن رو یاد بگیری)، باعث رنجش تو بشن (چون تا گچ درد سنباده خوردن روتحمل نکنه، یک مجسمه زیبا نمیشه)، تو رو ترک کنن (تا یادبگیری روی پای خودت بایستی)، عاشقانه دوستت داشته باشن (تا بدونی که تو هم باید عشق بورزی)، تا از تو انسانی ساخته بشه که خداوند میخواد تو اونطور باشی.
خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشاا... . خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.


 
 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





  • نوشته : Adnan.gh
  • تاریخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:داستان های کوتاه,

  • dlus

    Adnan.gh

    dlus

    http://dlus.lxb.ir

    Dlus.LXB.Ir

    داستان های کوتاه

    Dlus.LXB.Ir

    به وبلاگ من خوش آمدید

    Dlus.LXB.Ir